به نام خداوند خطابخش پوزش پذی
ای کاش درختی بودم که بلبل برشاخه هایم نغمه ی دوستی می خواند وهیزم چینی برای نان شب بایک تبر مرا می برید ومی فروخت وخیـّری مرا می خرید تادرخانه ای یک پیرزن وبچه ی یتیمی را گرم کنم وسپس زغال های مرادورمی ریختند تا در دست کودکانی نا اهل بیافتد وبرروی تخت سنگی بزرگ می نوشتند:
نفرین برجدایی